عشق یعنی سالها تنها زیر خاک


ابري نيست .
بادي نيست‌.


مي نشينم لب حوض‌:
گردش ماهي ها ، روشني ، من ، گل ، آب‌.
پاكي خوشه زيست‌.

مادرم ريحان مي چيند.
نان و ريحان و پنير ، آسماني بي ابر ، اطلسي هايي تر.
رستگاري نزديك : لاي گل هاي حياط‌.

نور در كاسه مس ، چه نوازش ها مي ريزد!
نردبان از سر ديوار بلند ، صبح را روي زمين مي آرد.
پشت لبخندي پنهان هر چيز.
روزني دارد ديوار زمان ، كه از آن ، چهره من پيداست‌.
چيزهايي هست ، كه نمي دانم‌.
مي دانم ، سبزه اي را بكنم خواهم مرد.
مي روم بالا تا اوج ، من پرواز بال و پرم‌.
راه مي بينم در ظلمت ، من پر از فانوسم‌.
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت‌.


پرم از راه ، از پل ، از رود ، از موج‌.
پرم از سايه برگي در آب‌:
چه درونم تنهاست‌.

 

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

غم ها را رها کن،سعی کن تا بار دیگر لبخند بزنی،

بگذار تا بار دیگر در بهار گل ها شکوفه دهند،

آهنگ جدیدی بخوان و موسیقی تازه ای بنواز این یک فصل جدید است و امروز روز دیگریست،

یک بار دیگر نگاه کن همه غمهایت را رها کن شادی های جدیدی را در زندگیت جستجو کن،

افسانه ای دیگر بخوان ناکامی هایت را فراموش کن،

خوشی دیگری را تجربه کن،

حرکت کن بگذار شن های ساحل روی پاهایت حرکت کنند،

طعم دوباره برخاستن را تجربه کن و به اوج آسمانها برس

 

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

تو فکر یک سقفم، یه سقف بی روزن
یه سقف پا بر جا، محکم‌ تر از آهن
سقفی که تن پوش هراس ما باشه
تو سردی شبها، لباس ما باشه
سقفی اندازه قلب من و تو، واسه لمس تپش دلواپسی
برای شرم لطیف آینه ها، واسه پیچیدن بوی اطلسی
زیر این سقف، با تو از گل، از شب و ستاره میگم
از تو و از خواستن تو میگم و دوباره میگم
زندگیمو زیر این سقف با تو اندازه میگیرم
گم میشم تو معنی تو، معنی تازه میگیرم
سقفمون افسوس و افسوس، تن ابر آسمونه
یه افق یه بی نهایت، کمترین فاصلمونه
تو فکر یک سقفم، یه سقف رویایی
سقفی برای ما، حتی مقوایی
تو فکر یک سقفم، یه سقف بی روزن
سقفی برای عشق، برای تو با من
زیر این سقف، اگه باشه، میپیچه عطر تن تو
لختی پنجره‌ ها شو می‌ پوشونه پیرهن تو
زیر این سقف خوبه عطر خود فراموشی بپاشیم
آخر قصه بخوابیم، اول ترانه پاشیم

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

 

چقدر ثانیه ها دروغ میگویند

 

و چقدر ساعت ها بی رحمانه ما را جا میگزارند

 

دستی همیشه ما را هل میدهد

 

و ما نا خواسته به جلو کشانده میشویم

 

در تجربه ای که به طرز نا خوشایندی ارغوانی است

 

و حالا ما افرادی هستیم که همیشه در رویا به سر میبرند

 

همان هایی که عقب میکشند

و از پشت به زمان خنجر میزنند

 

 

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

 

دفتر عشـــق كه بسته شـد

 

دیـدم منــم تــموم شــــــــــــــــــدم

خونـم حـلال ولـی بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدون

به پایه تو حــروم شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم

اونیكه عاشـق شده بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود

بد جوری تو كارتو مونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد

برای فاتحه بهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت

حالا باید فاتحه خونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد

تــــموم وســـعت دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو

بـه نـام تـو سنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد  زدم

غــرور لعنتی میگفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت

بازی عشـــــقو بلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم

از تــــو گــــله نمیكنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم

از دســـت قــــلبم شاكیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم

چــرا گذشتـــم از خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودم

چــــــــراغ ره تـاریكــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم

دوسـت ندارم چشمای مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن

فردا بـه آفتاب وا بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه

چه خوب میشه تصمیم تــــــــــــــــــــــــــــــــو

آخـر مـاجرا بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشه

دسـت و دلت نلــــــــــــــــــــــــرزه

بزن تیر خــــــــــــــــــلاص رو

ازاون كه عاشقــــت بود

بشنو این التماسرو

 

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: دو شنبه 20 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

نازنين آمد و دستي به دل ما زد و رفت .پرده ي خلوت اين غمكده بالا زد و رفت .كنج تنهايي ما را به خيالي خوش كرد خواب خورشيد به چشم شب يلدا زد و رفت. درد بي عشقي ما ديد و دريغش آمد آتش شوق درين جان شكيبا زد و رفت. خرمن سوخته ي ما به چه كارش مي خورد كه چو برق آمد و در خشك و تر ما زد و رفت. رفت و از گريه ي توفاني ام انديشه نكرد. چه دلي داشت خدايا كه به دريا زد و رفت .بود آيا كه ز ديوانه ي خود ياد كند ؟آن كه زنجير به پاي دل شيدا زد و رفت .

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: دو شنبه 21 اسفند 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

قلبی که از بودن آن با خبر است و قلبی که از حظورش بی خبر.

قلبی که از آن با خبر است همان قلبی ست که در سینه می تپد

همان که گاهی می شکند

گاهی می گیرد و گاهی می سوزد

گاهی سنگ می شود و سخت و سیاه

و گاهی هم از دست می رود...


با این دل است که عاشق می شویم

با این دل است که دعا می کنیم

با همین دل است که نفرین می کنیم

و گاهی وقت ها هم کینه می ورزیم...



اما قلب دیگری هم هست.قلبی که از بودنش بی خبریم.

این قلب اما در سینه جا نمی شود

و به جای اینکه بتپد.....می وزد و می بارد و می گردد و می تابد

این قلب نه می شکند نه میسوزد و نه می گیرد

سیاه و سنگ هم نمی شود

از دست هم نمی رود



زلال است و جاری

مثل رود و نسیم

و آنقدر سبک است که هیچ وقت هیچ جا نمی ماند

بالا می رود و بالا می رود و بین زمین و ملکوت می رقصد


این همان قلب است که وقتی تو نفرین می کنی او دعا می کند

وقتی تو بد می گویی و بیزاری او عشق می ورزد

وقتی تو می رنجی او می بخشد...


این قلب کار خودش را می کند

نه به احساست کاری دارد نه به تعلقت

نه به آنچه می گویی نه به آنچه می خواهی



و آدمها به خاطر همین دوست داشتنی اند

به خاطر قلب دیگرشان

به خاطر قلبی که از بودنش بی خبرند .

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: دو شنبه 21 بهمن 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

 

 

هر روز صبح وقتی چشمانم را میگشایم به خود میگویم من این قدرت را دارم که امروز خوشحال باشم و یا غمگین...

 

من میتوانم آنچه را که باید باشم انتخاب کنم.دیروز مرده است...فردا که هنوز نرسیده است.من فقط یک روز دارم...همین امروز....و من میخواهم که در آن خوشحال باشم و حتما خوشحال خواهم شد ...


 

من برای آنها که دوستم دارند زندگی میکنم.

 


 

 

آنها که مرا همانگونه که هستم می شناسند...

برای تمام خوبیهایی که میتوانم انجام دهم...

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: دو شنبه 20 بهمن 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

 


 

بر لب جویی و در کنار کسی که دوستش داشتم نشسته بودم.کف دستش را در جوی فرو برد و آن را بیرون آورده و به من نشان داد و گفت:آبی که کف دستم جای گرفته میبینی؟این نشانه عشق من است!

 

و به راستی چنین بود...مادامیکه دستانمان را با دقت باز نگه داریم آب در کف دستها باقی میماند.اما اگر انگشتانمان را سفت و سخت به هم بچسبانیم و و سعی کنیم که آبها را به اجبار در دستهایمان نگه داریم یک قطره آب هم در کف دستهایمان باقی نمی ماند.

 

اینست بزرگترین اشتباهی که مردم در هنگام عاشق شدن مرتکب میشوند...آنها میخواهند عشق را به اجبار حفظ کنند...به او امر کنند ...از او انتظار دارند...او را محدود میکنن...

 

بدینگونه است که عشقشان همچون همان آبها با کوچکترین تکانی از بین میرود و نابود میشود...

 

عشق باید آزاد باشد ...شما نمیتوانید طبیعت عشق را تغییر دهید...

 

اگر کسی را دوست دارید اجازه بدهید آزاد باشد...او را زندانی افکار و عقاید خود نکنید...

 

بدهید اما انتظار گرفتن نداشته باشید....

 

متقاعد کنید اما امر نکنید...

 

حفظ کنید اما اسیر نکنید...

خواهش کنید اما دستور ندهید...

 

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: دو شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

بغضم را فرو می خورم دیگر بس است.باید برای این شانه های شکسته که سال هاست انتظار تو را می کشند  و برای این چشم های سپید که روزگاری پناه هزار غزال وحشی بودند فکری کرد.                                                                                                      سرم سنگینی می کند انگار هزار پروانه در مرز تولدند و روزنه ای نیست.راهی نشانم بده کنارم بنشین نترس.شانه به سری زخمی ام که از هراس بادی شیطنتی بر گیسوان انبوهت افتاده ام.شانه هایم را ببوس رد زخم های روی دستم را جای بال های از کف داده ام را...                                                                                                          کجا به خاک افتاده ام؟ در اولین حادثه عشق بود؟نمی دانم...همین قدر می دانم که تنهایم. درست مثل ماهیانی که هر شب خواب دریا می بینند و گرفتار برکه ای کوچک اند. ماه نه ستاره نه به سوسوی سرابی هم می توان دل خوش بود.                                            حیف دلم سخت گرفته است وگرنه دلم حرف های زیادی برایت دارد و این اشک ها فرصت نمی دهند. باشد برای بعد این بار هم به اینجا که رسیدم بغضم شکست...         

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: پنج شنبه 8 دی 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

CopyRight| 2009 , nabzeeshgh.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com