عشق یعنی سالها تنها زیر خاک


بغضم را فرو می خورم دیگر بس است.باید برای این شانه های شکسته که سال هاست انتظار تو را می کشند  و برای این چشم های سپید که روزگاری پناه هزار غزال وحشی بودند فکری کرد.                                                                                                      سرم سنگینی می کند انگار هزار پروانه در مرز تولدند و روزنه ای نیست.راهی نشانم بده کنارم بنشین نترس.شانه به سری زخمی ام که از هراس بادی شیطنتی بر گیسوان انبوهت افتاده ام.شانه هایم را ببوس رد زخم های روی دستم را جای بال های از کف داده ام را...                                                                                                          کجا به خاک افتاده ام؟ در اولین حادثه عشق بود؟نمی دانم...همین قدر می دانم که تنهایم. درست مثل ماهیانی که هر شب خواب دریا می بینند و گرفتار برکه ای کوچک اند. ماه نه ستاره نه به سوسوی سرابی هم می توان دل خوش بود.                                            حیف دلم سخت گرفته است وگرنه دلم حرف های زیادی برایت دارد و این اشک ها فرصت نمی دهند. باشد برای بعد این بار هم به اینجا که رسیدم بغضم شکست...         

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: پنج شنبه 8 دی 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀


 

 

سال هاست که رفته ای ...

 

 

دقیقه های نبودنت را می گویم

 

 

پیر شده ام پا به پای پنجره هایی

 

 

که پشت تمام آن ها

 

 

                    تو ایستاده ای  ...

 

 

و من بارها به خیال دست های تو

 

 

برای هر شاخه  درختی

 

 

که در نوازش باد تکان می خورد

 

 

دست تکان داده ام و

 

 

برای هر قاصدکی که بر شانه ام می نشیند

 

 

بوسه ای فرستاده ام ...

 

 

باز نخواهی گشت می دانم

 

 

اما ...دیوانه ام نکن !

 

 

پس بگیر ...

 

 

تصویرت را از پنجره ها

 

 

نامت را از شیشه های مه گرفته ی تنفسِ من

 

 

خاطراتت را از تمام نیمکت های باران خورده

 

 

و عشق را از من !

 

 

 

باران که می بارد

 

 

یادی از چشم های خیس من کن ...

 

 

که بی چتر و تکیه گاه

 

 

              به یاد زخمی سخت ...

 

 

              مثل گنجشکی سرما زده

 

 

               گوشه ای تنها ...

 

                                          بر خود می لرزد ...

 

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: پنج شنبه 8 دی 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

شجاع شده ام این روزها .آن قدر که در رویاهایم بارها ،از بالاترین ارتفاع تخیل خودم را پرت کرده ام و بالای جنازه ی نیمه جانم مرثیه ها خوانده ام !
شوکرانی سر کشیده ام تا تکه تکه دلم را جان داده ام ...
طنابی ساخته ام سخت انداخته ام دور گلویم تا بغضش را خفه کنم و در شمار نفس هایی بریده بریده مرده ام !در رویایی تلخ با هر ضربان تپش سرم را به دیوار زده ام ...گریسته ام خون گریسته ام ...
این روزها حتی پیرهن سفید تنهایی هایم را بخشیده ام و به جایش کفنی سپید دوخته ام با بویی از کافور ...من ،بارها خودم را روی شانه های خسته ام حمل کرده ام .
برای این مرده ی غریب گریسته ام و در جایی دور خاکی دور بیابانی دور خود را دفن کرده ام ! این روزها سیاه پوش تنهایی خویشم ...

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: پنج شنبه 8 دی 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀


 کسی دارد خودش را به پنجره می کوبد ...کسی صدایم می زند ...خودم را به پنجره می رسانم ... می گشایمش ...باد خودش را در آغوشم می افکند و چشمانم را پریشان می کند ...می گذارم صورت خیسم را نوازش کند ...باران می گیرد و آه ...که دلتنگی همیشه دامن من را! دستم را به سوی آسمان دراز می کنم و قطره های باران را در آغوش می کشم مثل چشم انتظاری که مسافر هزار ساله اش را ! 

باران می بارد ...و من دوباره اشک هایم را به گردن آسمان می اندازم .نمی دانم روزی دست های من نیز مثل دست های عشق سبز خواهند شد ؟ در میان همهمه های باد و باران ...یک نفر صدایم می کند ...چشمی نیست ...رهگذری نیست ...و حتی رد پایی به چشم هم نمی آید ...خوب می دانم که روزی از این همه دلتنگی دیوانه خواهم شد ...و آن صدای مبهم ناشناس تا همیشه خود را به من نشان نخواهد داد ...خوب می دانم که سهم من زندگی تنها صدایی و گذری است ...

پنجره ها تکان می خورند ...کسی دارد خودش را به شیشه می کوبد و اشک هایش برگونه های سرد و خشک پنجره جاری می شود ...سراسیمه می دوم ...پنجره را می گشایم ... کسی نیست ...چشم هایم را می بندم ...اشک و باران دوباره تنهایی ام را پر می کنند ...
قرار نیست تاب بیاورم این نامربوطِ ممکن زندگی را که دیگر از شیرین های کنار و کرانش دلم به هم می خورد در این اوقات تنها به این دلخوشم که راه می روم و راه می روم و راه که پیاده گز می کنم مسیر دشوار و پر سنگلاخ بودنِ ناروشن را و نابود می کنم...

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: پنج شنبه 8 دی 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

چشمانم دیگر رنگ و رویی ندارند. چشمانی که از پس سال ها انتظار رنگی جز تاریکی تنهایی را نمی بینند.چشمانم را بسته ام چشمانی که جز تاریکی غروب عشق چیزی را نمی بینند.تا کی چشمانم را به امید دیدن تو باز بگذارم.

شب های تنهایی ام را به امید لحظه ای با تو بودن سپری می کنم. تا کی این بغض شیشه ای را در گلویم حبس کنم.شاید دیگر فرصتیبرای انتظار نمانده.سکوت عشق مرا می خواند.دستانم را به او می سپارم تا شاید دست هایت را در تاریکی عشق به من بسپارد.

دریای عشق روزی از سرازیرشدن اشک های تنهایی من سیراب می شد اما اکنون اشکی برای من نمانده که در راه عشق سرازیر شود.هر شب از پشت پنجره اتاقم به کوچه ای می نگرم که سال هاست چشم انتظار عبور رهگذری از دیار غربت است.
دفتر خاطراتم دیگر برگ هایی برای نوشتن روزهای انتظارم ندارند.شاید دیگر نوبت من رسیده است که درآتش عشق مانند پروانه ای که به دور شمع پر پر می زند بسوزم.نفسی برایم باقی نمانده که کوچه های غربت را یکی یکی گذرانده و به تو برسم.

باید به دنبال راه دیگری بود راهی که ممکن است هیچ وقت به پایان آن نرسم.
سرگذشتم را به یاد آور عشق با من چه کردی که اکنون نایی برای ماندن ندارم.
من از دوراهی تنهایی و تو تنهایی را بر می گزینم و از این مسیر به تو می رسم.چه کوچه های غریبی است که در تنهایی سکوت می گذرانم.اما نوری سیاه مرا به گذراندن کوچه های تنهایی امیدوار می کند.

آیا خواهم توانست این کوچه های غریب را سپری کنم. نمی دانم... شاید نتوانم...

 

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: پنج شنبه 8 دی 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

آسمان دیگر برای من ستاره ای ندارد.ستاره هایی که گذشته یکی یکی برای من چشمک می زدند.امروز ستاره من نوری ندارد. هر شب در آسمان می گردم تا شاید ستاره ام را ببینم که چشمک بزند اما دریغ... فقط سیاهی نصیب من می شود.تا کی باید را های آسمان هارا در تاریکی شب به دنبال نوری طی کنم.دیگر خسته شده ام خسته ام از دیدن رد پاهایم که آسمان را برای پیدا کردن ستاره ام سپری کرده اند.

شاید باید در جایی دیگر به دنبالش بگردم. کوچه های غربت را یکی یکی گذرانده ام .چه شب هایی که در تاریکی های غربت به دنبال نوری گذرانده ام اما چشمانم در حسرت دیدن ذره ای نور خشک شده اند. از پنجره اتاقم باران را می نگرم که آهسته آهسته رد پاهایم را که به دنبال روزنه نوری بود با خود می شوید و می برد. دیگر نمی توانم ادامه دهم.

آن قدر مسیر آمدنت را رفته و آمده ام که دیگر توانی برایم نمانده. شاید باد برایم خبری داشته باشد. سال هاست که منتظرم اما نشانی از باد نیست. گویی او راهش را گم گرده در این آسمان بی کران.اما من تا آخرین لحظه ها هم در انتظارش خواهم ماند. دیگر دیر شده است باید راه دیگری را برگزینم که از این تاریکی های غربت بگریزم اما کدامین راه. آیا راهی هم برایم باقی مانده است. نمی دانم...

اما این را خوب می دانم که باید به دنبال ستاره ای گشت که فقط برای خودم چشمک یزند. ستاره هایی که پرنور هستند برای همه چشمک می زنند. اما من ستاره ای را می خواهم که چشمکش فقط برای من باشد... آیا این ستاره را خواهم یافت یا در انتظارش باید سال های سال در انتظار بمانم...ستاره ای که من هم برایش تک ستاره باشم...

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: پنج شنبه 8 دی 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

همه چیز رو به راه است !نگران من نباش ...تنها ،گاهی بغضی می آید.
خاطره ای روی گونه هایم می لغزد چین و چروک های چهره ام را می نوازد و می افتد به دامن دلتنگی هایم !و دلم مثل ماهی بیقرار تشنه ای با اشک ها جان می گیرد ...
نگران من نباش ...همه چیز رو به راهست !گیسوانم بوی زمستان می دهد و دست هایم مثل شاخه های درختان سرمازده خشک و بی حاصل شده اند ...
چشم هایم مثل دو تخته سنگ که هر لحظه بیم سقوطشان باشد بر صورت استخوانی ام سنگینی می کنند ...ترک خورده ...در آستانه ی ریختنم !
نگران من نباش ...همه چیز رو به راه هست !آنقدر ها هم تنها نیستم !قاصدک ها هنوز گاه و بیگاه خودشان را به پنجره ام می کوبند ...و گنجشک ها به هوای دانه ای سری به خانه ام می زنند ...پیر شده ام ...به اندازه ی هزار سال درد ...خستگی ...

اما نگران من نباش ...قول می دهم زودتر از آخرین باران پاییزی خیال رفتن به سرم نزند ...یا تو زودتر خواهی آمد یا باران ...

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: دو شنبه 4 دی 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

همه چیز رو به راه است !نگران من نباش ...تنها ،گاهی بغضی می آید.
خاطره ای روی گونه هایم می لغزد چین و چروک های چهره ام را می نوازد و می افتد به دامن دلتنگی هایم !و دلم مثل ماهی بیقرار تشنه ای با اشک ها جان می گیرد ...
نگران من نباش ...همه چیز رو به راهست !گیسوانم بوی زمستان می دهد و دست هایم مثل شاخه های درختان سرمازده خشک و بی حاصل شده اند ...
چشم هایم مثل دو تخته سنگ که هر لحظه بیم سقوطشان باشد بر صورت استخوانی ام سنگینی می کنند ...ترک خورده ...در آستانه ی ریختنم !
نگران من نباش ...همه چیز رو به راه هست !آنقدر ها هم تنها نیستم !قاصدک ها هنوز گاه و بیگاه خودشان را به پنجره ام می کوبند ...و گنجشک ها به هوای دانه ای سری به خانه ام می زنند ...پیر شده ام ...به اندازه ی هزار سال درد ...خستگی ...

اما نگران من نباش ...قول می دهم زودتر از آخرین باران پاییزی خیال رفتن به سرم نزند ...یا تو زودتر خواهی آمد یا باران ...

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: دو شنبه 4 دی 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

دارم به مرگ می رسم

از  خستگی ها

در این اتاق کوچک

که قبرستان رویاهای من است !

و فال می گیرم فردا را

با غزل هایی که در سوگ آرزوهایم

 بغض شدند   

              و به پای اشک هایم سپید ...

فال می گیرم فردا را

که رنگ امروز

               رنگ چشم های من است

خواب می بینم  پروانه هایی را

که تابوت سنگینی از قاصدک ها را

                                 بر دوش می کشند ...

در هیاهوی باد و باران

پیراهنی سپید می رقصد

زنی گیسوانش را آتش می زند

                         می گرید و گم می شود ...

فال می گیرم فردا را

در سوگ رویاهایم

و معلق می شوم در این زندگی

شبیه بادبادکی 

             که باد از دست کودکی ربوده باشد ...

 

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: دو شنبه 3 دی 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

آسمان بی تو سیاه است

ابرها بی تو می گریند

تا به کدامین سحر

از پشت پنجره های باران زده

چشم به کوچه های غربت

که گویی هرگز انتهایی ندارند خیره شوم...

                            چشم هایم دیگر رنگ و رویی ندارند

کوچه های بی انتهای غربت

از انبوه اشک هایم

به دریاچه ی آرزوهای گم شده تبدیل شده اند

دریاچه ای که پر از آرزوهای غرق شده است...

                      تا به کدامین سحر

با اشک چشمانم

که پر از اندوه جدایی است

دریاچه های غربت را سیراب کنم...

                      بریده ام از غم سال ها انتظار

بریده ام از آوردن خاطراتت

فقط با چشمانی بسته و اشک آلود...

دیگر ستاره هایم در آسمان آرزوهایم

برایم چشمک نمی زنند

گویی آنها نیز از پس سال ها انتظار

به خوابی ابدی فرو رفته اند...

                      دیگر بس است...بیا ستاره شب های من...

دست هایت را به من بسپار...

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: دو شنبه 2 دی 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

رفتی و من

تنهای تنها در این شب های غربت

                فقط می گریم.

سال هاست که از پشت پنجره ای کهنه

به مسیر آمدنت می نگرم

سال هاست که دیگر اشکی از چشمانم نمی آید

گویی آنها به دریاچه ای خشک تبدیل شده اند.

فاصله بین من و تو را

تنها نفس ها آفریدند

دست هایی که به امید دیدار فردا

                                    از هم دور شدند

این راز تمام کوچه های خلوتی است

که انتهای بن بست خود را

با قدم های عاشقان

                      پرواز می کنند...

پس از تو من

مسافر دوره گردی شده ام

مانند پری در باد

که اندوه قاصدک ها را به دوش می کشم

وقتی بر شانه های باد بوسه می زنند

دوره گردی مانده در راه فردا

که سهم خوشبختی اش را

با انتظار آمدنت

شهر به شهر

کوچه به کوچه

                 می گرید...

                 و تو خیال می کنی هنوز باران می بارد...

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: دو شنبه 1 دی 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

CopyRight| 2009 , nabzeeshgh.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com