عشق یعنی سالها تنها زیر خاک


سلام به همه دوستانی که تو این چند ماه پیدا کردم

به همه دوستانی که با پیاماشون شادم میکردن.

راستش یه چند وقتیه که دیگه حال اپ رو ندارم از طرفی هم نویسنده دو تا وبم نمیتونم برسم.به خاطر همینم از همه دوستام خداحافظی میکنم و ازشون میخوام که اگه تو این مدت حرفی زدم که ناراحتشون کرده منو به بزرگی خودشون ببخشن.

دلم برا همتون تنگ میشه

اگه یه موقع خواستین بهم سر بزنین منو اینجا میتونین پیدا کنین.

 

montazer.mahdi.loxblog.com

 

*****************************************
خداحافظ همین حالا ، همین حالا که من تنـــــهام


خداحافظ به شرطی که بفهمی ، تر شده چشمام


خداحافظ کمی غمگیـــن بــه یاد اون همه تردید


بـــــه یاد آسمونی کـــــه منـــو از چشم تو می دید


اگه گفتم خداحافظ نه اینکه رفتنت سـاده است


نه اینکه میشـــه باور کـــرد دوباره آخـــر جاده است


خداحافظ واســـه اینکـــه نبندی دل بـــه رویــاها

خدا حافظ واسه اینکه


بدونــی بی تـــو و بـــا تـــــو همینه رســم این دنیـا


خداحافظ ... خداحافظ ... همین حالا !

 

 

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: سه شنبه 17 مرداد 1398برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

مادرم همیشه از من می‌پرسید: مهمترین عضو بدنت چیست؟


طی سال‌های متمادی، با توجه ...به دیدگاه و شناختی که از دنیای پیرامونم کسب می‌کردم،

پاسخی را حدس می‌زدم و با خودم فکر می‌کردم که باید پاسخ صحیح باشد

وقتی کوچکتر بودم، با خودم فکر کردم که صدا و اصوات برای ما انسان‌ها بسیار اهمیت دارند،

بنابراین در پاسخ سوال مادرم می‌گفتم: مادر، گوش‌هایم

او گفت: نه، خیلی از مردم ناشنوا هستند. اما تو در این مورد باز هم فکر کن، چون من باز

هم از تو سوال خواهم کرد

چندین سال سپری شد تا او بار دیگر سوالش را تکرار کند. من که بارها در این مورد فکر کرده

بودم، به نظر خودم، پاسخ صحیح را در ذهن داشتم. برای همین، در پاسخش گفتم: مادر،

قدرت بینایی برای هر انسانی بسیار اهمیت دارد. پس فکر می‌کنم چشم‌ها مهمترین عضو

بدن هستند

او نگاهی به من انداخت و گفت: تو خیلی چیزها یاد گرفته‌ای، اما پاسخ صحیح این نیست،

چرا که خیلی از آدم‌ها نابینا هستند.

من که مات و مبهوت مانده بودم، برای یافتن پاسخ صحیح به تکاپو افتادم

چند سال دیگر هم سپری شد. مادرم بارها و بارها این سوال را تکرار کرد و هر بار پس از

شنیدن جوابم می‌گفت: نه، این نیست. اما تو با گذشت هر سال عاقلتر می‌شوی، پسرم.

سال قبل پدر بزرگم از دنیا رفت. همه غمگین و دل‌شکسته شدند

همه در غم از دست رفتنش گریستند، حتی پدرم گریه می‌کرد. من آن روز به خصوص را به یاد

می‌آورم که برای دومین بار در زندگی‌ام، گریه پدرم را دیدم

وقتی نوبت آخرین وداع با پدر بزرگ رسید، مادرم نگاهی به من انداخت و پرسید: عزیزم، آیا تا

به حال دریافته‌ای که مهمترین عضو بدن چیست؟

از طرح سوالی، آن هم در چنان لحظاتی، بهت زده شدم. همیشه با خودم فکر می‌کردم که

این، یک بازی بین ما است. او سردرگمی را در چهره‌ام تشخیص داد و گفت: این سوال خیلی

مهم است. پاسخ آن به تو نشان می‌دهد که آیا یک زندگی واقعی داشته‌ای یا نه

برای هر عضوی که قبلاً در پاسخ من گفتی، جواب دادم که غلط است و برایشان یک نمونه

هم به عنوان دلیل آوردم

اما امروز، روزی است که لازم است این درس زندگی را بیاموزی

او نگاهی به من انداخت که تنها از عهده یک مادر بر می‌آید. من نیز به چشمان پر از اشکش چشم دوخته بودم. او گفت: عزیزم، مهمترین عضو بدنت، شانه‌هایت هستند

پرسیدم: به خاطر اینکه سرم را نگه می‌دارند؟

جواب داد: نه، از این جهت که تو می‌توانی سر یک دوست یا یک عزیز را، در حالی که او گریه

می‌کند، روی آن نگه داری

عزیزم، گاهی اوقات در زندگی همه ما انسان‌ها، لحظاتی فرا می‌رسد که به شانه‌ای برای

گریستن نیاز پیدا می‌کنیم. من دعا می‌کنم که تو به حد کافی عشق و دوستانی داشته

باشی، که در وقت لازم، سرت را روی شانه‌هایشان بگذاری و گریه کنی

از آن به بعد، دانستم که مهمترین عضو بدن انسان، یک عضو خودخواه نیست. بلکه عضو

دلسوزی برای خالی شدن دردهای دیگران بر روی خودش است




مردم گفته هایت را فراموش خواهند کرد، مردم اعمالت را فراموش خواهند کرد، اما آنها هرگز

احساسی را که به واسطه تو به آن دست یافته‌اند، از یاد نخواهند برد ، خوب یا بد

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

وضع ما در گردش دنیا چه فرقی می کند                  زندگی یا مرگ ، بعد از ما چه فرقی می کند

  ماهیان روی خاک و ماهیان روی اب                   وقت مردن ، ساحل و دریا چه فرقی میکند

  سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست              جای ما اینجاست یا انجا چه فرقی میکند ؟

  یاد شیرین تو بر من زندگی را تلخ کرد                   تلخ وشیرین جهان اما چه فرقی می کند

  هیچکس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست               خانه ی ما با بیابانها چه فرقی می کند

  مثل سنگی زیر اب از خویش می پرسم مدام             ماه پایین است یا بالا چه فرقی می کند ؟

  فرصت امروز هم با وعده ی فردا گذشت                  بی وفا امروز با فردا چه فرقی می کند

 

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

 

 

 

 

عشق يعني حسرت شبهاي گرم
عشق يعنــي يــــاد يك روياي نرم

                                          عشق يــــعني يــك بيـابـان خــــاطره 
                                          عشق يعني چهارديواري بدون پنجره

عشق يعنـي گفتنـي با گوش كر
                                                                                   عشق يعني ديدني با چشم كور

                                          عشق يعني غرقه گشتن در سـراب
                                          عشق يعني حلقه هاي بي حساب

عشق يعني تا ابد بي سرنوشت
عشق يــعنــي آخــر خـط بـهشت

                                           عشق يعني گم شدن در لحظه ها
                                           عشق يعني آبــــــي بـــي انتــــــها

                                                                                 عشق يعنــي زرد تنــها و غــريب 
                                                                                 عشق يعني سرخي ظاهر فريب

                                            عشق يعني هر چه تنها ماندنيست 
                                            عشق يعني هرچه را دل كنـدنيست

عشق يعني يك سئوال بي جواب
عشق يعني راه رفتن توي خــواب

                                              عشق يعنـي تـكيه بر بازوي باد
                                              عشق يعني حسرتت پاينده باد

                                                                       عشق يعني خسته بودن از فريب زندگي 
                                                                        عشق يعني درد بــردن از غــم بـــالندگي

                                    

 

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀


 

من دیگه خسته شدم بس كه چشمام بارونیه     از دلم تاكی فضای غصه رو مهمونیه              
من دیگه بسه برام تحمل این همه غم               بسه جنگ بی ثمر برای هر زیاد و كم

وقتی فایده ای نداره . غصه خوردن واسه چی       واسه عشقهای تو خالی ساده مردن واسه چی
نمیخوام چوب حراجی رو به قلبم بزنم                 نمیخوام گناه بی عشقی بیفته گردنم

نمیخوام دربه در پیچ و خم این جاده شم               واسه آتیش همه یه هیزم آماده شم
یا یه موجود كم و خالی پرافاده شم                      وایسا دنیا ، وایسا دنیا من میخوام پیاده شم

همه حرف خوب میزنند اما كی خوبه این وسط        بد و خوبش به شما ما كه رسیدیم ته خط
قربونت برم خدااا چقدر غریبی رو زمین                   آره دنیا ما نخواستیم دل با خودت ندیییم

نمیخوام دربه در پیچ و خم این جاده شم                واسه آتیش همه یه هیزم آماده شم
یا یه موجود كم و خالی پرافاده شم                       وایسا دنیا ، وایسا دنیا من میخوام پیاده شم

این همه چرخیدی و چرخوندی آخرش چی شد      اون بلیت شانس داره بگو قسمت كی شد
همه درویش همه عارف جای عاشق پس كجاست   این همه طلسم وبدی جای خوش توكجاست؟


 


نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: دو شنبه 18 ارديبهشت 1398برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

تو اگر خواهی که ببینی حالم به میخانه بیا به میخانه بیا

ز سر مستی چو دل مجنونم تو دیوانه بیا

به خلوت شب بی سحرم دمی به عالم بیخبرم

خنده به لب خون بر دل چو پیمانه بیا چو پیمانه بیا

مست از غم عشقم تنها بنشستم افتاده ز مستی پیمانه ز دستم

زبان به سخن بگشاده دلم در آتش می افتاده دلم 

ز جان به غمت تن داده دلم

تو اگر خواهی که ببینی حالم به میخانه بیا به میخانه بیا

ز سر مستی چو دل مجنونم تو دیوانه بیا تو دیوانه بیا

بازا تا که مگر یک نفس به دادم برسی

بر افسرده دلان جان دهد دم همنفسی

گاهی تو پنهانی چون مستی در صحبا

گاهی هم پیدایی همچون می در مینا

ای آرام دلم من در دام دلم حیرانم به کار دل بازا غمگسار دل

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته‌ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نام‌هایشان
جلد کهنه‌ی شناسنامه‌هایشان
درد می‌کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه‌های ساده‌ی سرودنم
درد می‌کند

انحنای روح من
شانه‌های خسته‌ی غرور من
تکیه‌گاه بی‌پناهی دلم شکسته است
کتف گریه‌های بی‌بهانه‌ام
بازوان حس شاعرانه‌ام
زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه‌ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟

درد
رنگ و بوی غنچه‌ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگ‌های تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می‌زند ورق
شعر تازه‌ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می‌زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟ 
                           

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

دردم از يار است و درمان نيز هم
دل فدای او شد و جان نيز هم
اين که می‌گويند آن خوشتر ز حسن
يار ما اين دارد و آن نيز هم
ياد باد آن کو به قصد خون ما
عهد را بشکست و پيمان نيز هم
دوستان در پرده می‌گويم سخن
گفته خواهد شد به دستان نيز هم
چون سر آمد دولت شب‌های وصل
بگذرد ايام هجران نيز هم
هر دو عالم يک فروغ روی اوست
گفتمت پيدا و پنهان نيز هم
اعتمادی نيست بر کار جهان
بلکه بر گردون گردان نيز هم
عاشق از قاضی نترسد می بيار
بلکه از يرغوی ديوان نيز هم
محتسب داند که حافظ عاشق است
و آصف ملک سليمان نيز هم

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

امشب در خلوت تنهایی ام آهسته بی تو گریستم

کاش صدای هق هق گریه ام را باد به تو می رساند…

تا بدانی که بی تو چه میکشم

کاش قاصدک به تو می گفت که در غیاب تو

رودی از اشک به راه انداخته ام….

و کاش پرنده ی سوخته بال عاشق از جانب من

به تو این پیغام را می رساند که:

امید و آرزوهایم بی تو آهسته آهسته

در حال فرو ریختن است.

 

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

غم ها را رها کن،سعی کن تا بار دیگر لبخند بزنی،

بگذار تا بار دیگر در بهار گل ها شکوفه دهند،

آهنگ جدیدی بخوان و موسیقی تازه ای بنواز این یک فصل جدید است و امروز روز دیگریست،

یک بار دیگر نگاه کن همه غمهایت را رها کن شادی های جدیدی را در زندگیت جستجو کن،

افسانه ای دیگر بخوان ناکامی هایت را فراموش کن،

خوشی دیگری را تجربه کن،

حرکت کن بگذار شن های ساحل روی پاهایت حرکت کنند،

طعم دوباره برخاستن را تجربه کن و به اوج آسمانها برس

 

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

تو فکر یک سقفم، یه سقف بی روزن
یه سقف پا بر جا، محکم‌ تر از آهن
سقفی که تن پوش هراس ما باشه
تو سردی شبها، لباس ما باشه
سقفی اندازه قلب من و تو، واسه لمس تپش دلواپسی
برای شرم لطیف آینه ها، واسه پیچیدن بوی اطلسی
زیر این سقف، با تو از گل، از شب و ستاره میگم
از تو و از خواستن تو میگم و دوباره میگم
زندگیمو زیر این سقف با تو اندازه میگیرم
گم میشم تو معنی تو، معنی تازه میگیرم
سقفمون افسوس و افسوس، تن ابر آسمونه
یه افق یه بی نهایت، کمترین فاصلمونه
تو فکر یک سقفم، یه سقف رویایی
سقفی برای ما، حتی مقوایی
تو فکر یک سقفم، یه سقف بی روزن
سقفی برای عشق، برای تو با من
زیر این سقف، اگه باشه، میپیچه عطر تن تو
لختی پنجره‌ ها شو می‌ پوشونه پیرهن تو
زیر این سقف خوبه عطر خود فراموشی بپاشیم
آخر قصه بخوابیم، اول ترانه پاشیم

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

نمی توانم به ابر ها دست بزنم و به خورشید برسم

هیچ کاری را که تو می خواستی انجام دهم

انگار من ان نیستم که تو می خواهی برای اینکه نمی توانم  به ابر ها دست بزنم  و به خورشید برسم

نمی توانم به عمق افکارت راه یابم و خواسته های تو را حدس بزنم

برای یافتن ان چه تو در رویا ی انی کاری از دست من برنمی اید

می گویی اغوشت باز است ولی خدا میداند برای که...

پس عزیزم با من وداع کن و برو....

اگر گسی حال و روزم را پرسید بگو: او کسی بود که نتوانست به ابر ها دست بزند و به خورشید برسد...

 

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

ابري نيست .
بادي نيست‌.


مي نشينم لب حوض‌:
گردش ماهي ها ، روشني ، من ، گل ، آب‌.
پاكي خوشه زيست‌.

مادرم ريحان مي چيند.
نان و ريحان و پنير ، آسماني بي ابر ، اطلسي هايي تر.
رستگاري نزديك : لاي گل هاي حياط‌.

نور در كاسه مس ، چه نوازش ها مي ريزد!
نردبان از سر ديوار بلند ، صبح را روي زمين مي آرد.
پشت لبخندي پنهان هر چيز.
روزني دارد ديوار زمان ، كه از آن ، چهره من پيداست‌.
چيزهايي هست ، كه نمي دانم‌.
مي دانم ، سبزه اي را بكنم خواهم مرد.
مي روم بالا تا اوج ، من پرواز بال و پرم‌.
راه مي بينم در ظلمت ، من پر از فانوسم‌.
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت‌.


پرم از راه ، از پل ، از رود ، از موج‌.
پرم از سايه برگي در آب‌:
چه درونم تنهاست‌.

 

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

 

دفتر عشـــق كه بسته شـد

 

دیـدم منــم تــموم شــــــــــــــــــدم

خونـم حـلال ولـی بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدون

به پایه تو حــروم شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم

اونیكه عاشـق شده بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود

بد جوری تو كارتو مونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد

برای فاتحه بهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت

حالا باید فاتحه خونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد

تــــموم وســـعت دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو

بـه نـام تـو سنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد  زدم

غــرور لعنتی میگفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت

بازی عشـــــقو بلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم

از تــــو گــــله نمیكنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم

از دســـت قــــلبم شاكیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم

چــرا گذشتـــم از خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودم

چــــــــراغ ره تـاریكــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم

دوسـت ندارم چشمای مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن

فردا بـه آفتاب وا بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه

چه خوب میشه تصمیم تــــــــــــــــــــــــــــــــو

آخـر مـاجرا بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشه

دسـت و دلت نلــــــــــــــــــــــــرزه

بزن تیر خــــــــــــــــــلاص رو

ازاون كه عاشقــــت بود

بشنو این التماسرو

 

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: دو شنبه 20 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

 

چقدر ثانیه ها دروغ میگویند

 

و چقدر ساعت ها بی رحمانه ما را جا میگزارند

 

دستی همیشه ما را هل میدهد

 

و ما نا خواسته به جلو کشانده میشویم

 

در تجربه ای که به طرز نا خوشایندی ارغوانی است

 

و حالا ما افرادی هستیم که همیشه در رویا به سر میبرند

 

همان هایی که عقب میکشند

و از پشت به زمان خنجر میزنند

 

 

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

نازنين آمد و دستي به دل ما زد و رفت .پرده ي خلوت اين غمكده بالا زد و رفت .كنج تنهايي ما را به خيالي خوش كرد خواب خورشيد به چشم شب يلدا زد و رفت. درد بي عشقي ما ديد و دريغش آمد آتش شوق درين جان شكيبا زد و رفت. خرمن سوخته ي ما به چه كارش مي خورد كه چو برق آمد و در خشك و تر ما زد و رفت. رفت و از گريه ي توفاني ام انديشه نكرد. چه دلي داشت خدايا كه به دريا زد و رفت .بود آيا كه ز ديوانه ي خود ياد كند ؟آن كه زنجير به پاي دل شيدا زد و رفت .

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: دو شنبه 21 اسفند 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

قلبی که از بودن آن با خبر است و قلبی که از حظورش بی خبر.

قلبی که از آن با خبر است همان قلبی ست که در سینه می تپد

همان که گاهی می شکند

گاهی می گیرد و گاهی می سوزد

گاهی سنگ می شود و سخت و سیاه

و گاهی هم از دست می رود...


با این دل است که عاشق می شویم

با این دل است که دعا می کنیم

با همین دل است که نفرین می کنیم

و گاهی وقت ها هم کینه می ورزیم...



اما قلب دیگری هم هست.قلبی که از بودنش بی خبریم.

این قلب اما در سینه جا نمی شود

و به جای اینکه بتپد.....می وزد و می بارد و می گردد و می تابد

این قلب نه می شکند نه میسوزد و نه می گیرد

سیاه و سنگ هم نمی شود

از دست هم نمی رود



زلال است و جاری

مثل رود و نسیم

و آنقدر سبک است که هیچ وقت هیچ جا نمی ماند

بالا می رود و بالا می رود و بین زمین و ملکوت می رقصد


این همان قلب است که وقتی تو نفرین می کنی او دعا می کند

وقتی تو بد می گویی و بیزاری او عشق می ورزد

وقتی تو می رنجی او می بخشد...


این قلب کار خودش را می کند

نه به احساست کاری دارد نه به تعلقت

نه به آنچه می گویی نه به آنچه می خواهی



و آدمها به خاطر همین دوست داشتنی اند

به خاطر قلب دیگرشان

به خاطر قلبی که از بودنش بی خبرند .

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: دو شنبه 21 بهمن 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

 


 

بر لب جویی و در کنار کسی که دوستش داشتم نشسته بودم.کف دستش را در جوی فرو برد و آن را بیرون آورده و به من نشان داد و گفت:آبی که کف دستم جای گرفته میبینی؟این نشانه عشق من است!

 

و به راستی چنین بود...مادامیکه دستانمان را با دقت باز نگه داریم آب در کف دستها باقی میماند.اما اگر انگشتانمان را سفت و سخت به هم بچسبانیم و و سعی کنیم که آبها را به اجبار در دستهایمان نگه داریم یک قطره آب هم در کف دستهایمان باقی نمی ماند.

 

اینست بزرگترین اشتباهی که مردم در هنگام عاشق شدن مرتکب میشوند...آنها میخواهند عشق را به اجبار حفظ کنند...به او امر کنند ...از او انتظار دارند...او را محدود میکنن...

 

بدینگونه است که عشقشان همچون همان آبها با کوچکترین تکانی از بین میرود و نابود میشود...

 

عشق باید آزاد باشد ...شما نمیتوانید طبیعت عشق را تغییر دهید...

 

اگر کسی را دوست دارید اجازه بدهید آزاد باشد...او را زندانی افکار و عقاید خود نکنید...

 

بدهید اما انتظار گرفتن نداشته باشید....

 

متقاعد کنید اما امر نکنید...

 

حفظ کنید اما اسیر نکنید...

خواهش کنید اما دستور ندهید...

 

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: دو شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

 

 

هر روز صبح وقتی چشمانم را میگشایم به خود میگویم من این قدرت را دارم که امروز خوشحال باشم و یا غمگین...

 

من میتوانم آنچه را که باید باشم انتخاب کنم.دیروز مرده است...فردا که هنوز نرسیده است.من فقط یک روز دارم...همین امروز....و من میخواهم که در آن خوشحال باشم و حتما خوشحال خواهم شد ...


 

من برای آنها که دوستم دارند زندگی میکنم.

 


 

 

آنها که مرا همانگونه که هستم می شناسند...

برای تمام خوبیهایی که میتوانم انجام دهم...

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: دو شنبه 20 بهمن 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

بغضم را فرو می خورم دیگر بس است.باید برای این شانه های شکسته که سال هاست انتظار تو را می کشند  و برای این چشم های سپید که روزگاری پناه هزار غزال وحشی بودند فکری کرد.                                                                                                      سرم سنگینی می کند انگار هزار پروانه در مرز تولدند و روزنه ای نیست.راهی نشانم بده کنارم بنشین نترس.شانه به سری زخمی ام که از هراس بادی شیطنتی بر گیسوان انبوهت افتاده ام.شانه هایم را ببوس رد زخم های روی دستم را جای بال های از کف داده ام را...                                                                                                          کجا به خاک افتاده ام؟ در اولین حادثه عشق بود؟نمی دانم...همین قدر می دانم که تنهایم. درست مثل ماهیانی که هر شب خواب دریا می بینند و گرفتار برکه ای کوچک اند. ماه نه ستاره نه به سوسوی سرابی هم می توان دل خوش بود.                                            حیف دلم سخت گرفته است وگرنه دلم حرف های زیادی برایت دارد و این اشک ها فرصت نمی دهند. باشد برای بعد این بار هم به اینجا که رسیدم بغضم شکست...         

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: پنج شنبه 8 دی 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀


 

 

سال هاست که رفته ای ...

 

 

دقیقه های نبودنت را می گویم

 

 

پیر شده ام پا به پای پنجره هایی

 

 

که پشت تمام آن ها

 

 

                    تو ایستاده ای  ...

 

 

و من بارها به خیال دست های تو

 

 

برای هر شاخه  درختی

 

 

که در نوازش باد تکان می خورد

 

 

دست تکان داده ام و

 

 

برای هر قاصدکی که بر شانه ام می نشیند

 

 

بوسه ای فرستاده ام ...

 

 

باز نخواهی گشت می دانم

 

 

اما ...دیوانه ام نکن !

 

 

پس بگیر ...

 

 

تصویرت را از پنجره ها

 

 

نامت را از شیشه های مه گرفته ی تنفسِ من

 

 

خاطراتت را از تمام نیمکت های باران خورده

 

 

و عشق را از من !

 

 

 

باران که می بارد

 

 

یادی از چشم های خیس من کن ...

 

 

که بی چتر و تکیه گاه

 

 

              به یاد زخمی سخت ...

 

 

              مثل گنجشکی سرما زده

 

 

               گوشه ای تنها ...

 

                                          بر خود می لرزد ...

 

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: پنج شنبه 8 دی 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

شجاع شده ام این روزها .آن قدر که در رویاهایم بارها ،از بالاترین ارتفاع تخیل خودم را پرت کرده ام و بالای جنازه ی نیمه جانم مرثیه ها خوانده ام !
شوکرانی سر کشیده ام تا تکه تکه دلم را جان داده ام ...
طنابی ساخته ام سخت انداخته ام دور گلویم تا بغضش را خفه کنم و در شمار نفس هایی بریده بریده مرده ام !در رویایی تلخ با هر ضربان تپش سرم را به دیوار زده ام ...گریسته ام خون گریسته ام ...
این روزها حتی پیرهن سفید تنهایی هایم را بخشیده ام و به جایش کفنی سپید دوخته ام با بویی از کافور ...من ،بارها خودم را روی شانه های خسته ام حمل کرده ام .
برای این مرده ی غریب گریسته ام و در جایی دور خاکی دور بیابانی دور خود را دفن کرده ام ! این روزها سیاه پوش تنهایی خویشم ...

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: پنج شنبه 8 دی 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀


 کسی دارد خودش را به پنجره می کوبد ...کسی صدایم می زند ...خودم را به پنجره می رسانم ... می گشایمش ...باد خودش را در آغوشم می افکند و چشمانم را پریشان می کند ...می گذارم صورت خیسم را نوازش کند ...باران می گیرد و آه ...که دلتنگی همیشه دامن من را! دستم را به سوی آسمان دراز می کنم و قطره های باران را در آغوش می کشم مثل چشم انتظاری که مسافر هزار ساله اش را ! 

باران می بارد ...و من دوباره اشک هایم را به گردن آسمان می اندازم .نمی دانم روزی دست های من نیز مثل دست های عشق سبز خواهند شد ؟ در میان همهمه های باد و باران ...یک نفر صدایم می کند ...چشمی نیست ...رهگذری نیست ...و حتی رد پایی به چشم هم نمی آید ...خوب می دانم که روزی از این همه دلتنگی دیوانه خواهم شد ...و آن صدای مبهم ناشناس تا همیشه خود را به من نشان نخواهد داد ...خوب می دانم که سهم من زندگی تنها صدایی و گذری است ...

پنجره ها تکان می خورند ...کسی دارد خودش را به شیشه می کوبد و اشک هایش برگونه های سرد و خشک پنجره جاری می شود ...سراسیمه می دوم ...پنجره را می گشایم ... کسی نیست ...چشم هایم را می بندم ...اشک و باران دوباره تنهایی ام را پر می کنند ...
قرار نیست تاب بیاورم این نامربوطِ ممکن زندگی را که دیگر از شیرین های کنار و کرانش دلم به هم می خورد در این اوقات تنها به این دلخوشم که راه می روم و راه می روم و راه که پیاده گز می کنم مسیر دشوار و پر سنگلاخ بودنِ ناروشن را و نابود می کنم...

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: پنج شنبه 8 دی 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

چشمانم دیگر رنگ و رویی ندارند. چشمانی که از پس سال ها انتظار رنگی جز تاریکی تنهایی را نمی بینند.چشمانم را بسته ام چشمانی که جز تاریکی غروب عشق چیزی را نمی بینند.تا کی چشمانم را به امید دیدن تو باز بگذارم.

شب های تنهایی ام را به امید لحظه ای با تو بودن سپری می کنم. تا کی این بغض شیشه ای را در گلویم حبس کنم.شاید دیگر فرصتیبرای انتظار نمانده.سکوت عشق مرا می خواند.دستانم را به او می سپارم تا شاید دست هایت را در تاریکی عشق به من بسپارد.

دریای عشق روزی از سرازیرشدن اشک های تنهایی من سیراب می شد اما اکنون اشکی برای من نمانده که در راه عشق سرازیر شود.هر شب از پشت پنجره اتاقم به کوچه ای می نگرم که سال هاست چشم انتظار عبور رهگذری از دیار غربت است.
دفتر خاطراتم دیگر برگ هایی برای نوشتن روزهای انتظارم ندارند.شاید دیگر نوبت من رسیده است که درآتش عشق مانند پروانه ای که به دور شمع پر پر می زند بسوزم.نفسی برایم باقی نمانده که کوچه های غربت را یکی یکی گذرانده و به تو برسم.

باید به دنبال راه دیگری بود راهی که ممکن است هیچ وقت به پایان آن نرسم.
سرگذشتم را به یاد آور عشق با من چه کردی که اکنون نایی برای ماندن ندارم.
من از دوراهی تنهایی و تو تنهایی را بر می گزینم و از این مسیر به تو می رسم.چه کوچه های غریبی است که در تنهایی سکوت می گذرانم.اما نوری سیاه مرا به گذراندن کوچه های تنهایی امیدوار می کند.

آیا خواهم توانست این کوچه های غریب را سپری کنم. نمی دانم... شاید نتوانم...

 

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: پنج شنبه 8 دی 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

آسمان دیگر برای من ستاره ای ندارد.ستاره هایی که گذشته یکی یکی برای من چشمک می زدند.امروز ستاره من نوری ندارد. هر شب در آسمان می گردم تا شاید ستاره ام را ببینم که چشمک بزند اما دریغ... فقط سیاهی نصیب من می شود.تا کی باید را های آسمان هارا در تاریکی شب به دنبال نوری طی کنم.دیگر خسته شده ام خسته ام از دیدن رد پاهایم که آسمان را برای پیدا کردن ستاره ام سپری کرده اند.

شاید باید در جایی دیگر به دنبالش بگردم. کوچه های غربت را یکی یکی گذرانده ام .چه شب هایی که در تاریکی های غربت به دنبال نوری گذرانده ام اما چشمانم در حسرت دیدن ذره ای نور خشک شده اند. از پنجره اتاقم باران را می نگرم که آهسته آهسته رد پاهایم را که به دنبال روزنه نوری بود با خود می شوید و می برد. دیگر نمی توانم ادامه دهم.

آن قدر مسیر آمدنت را رفته و آمده ام که دیگر توانی برایم نمانده. شاید باد برایم خبری داشته باشد. سال هاست که منتظرم اما نشانی از باد نیست. گویی او راهش را گم گرده در این آسمان بی کران.اما من تا آخرین لحظه ها هم در انتظارش خواهم ماند. دیگر دیر شده است باید راه دیگری را برگزینم که از این تاریکی های غربت بگریزم اما کدامین راه. آیا راهی هم برایم باقی مانده است. نمی دانم...

اما این را خوب می دانم که باید به دنبال ستاره ای گشت که فقط برای خودم چشمک یزند. ستاره هایی که پرنور هستند برای همه چشمک می زنند. اما من ستاره ای را می خواهم که چشمکش فقط برای من باشد... آیا این ستاره را خواهم یافت یا در انتظارش باید سال های سال در انتظار بمانم...ستاره ای که من هم برایش تک ستاره باشم...

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: پنج شنبه 8 دی 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

همه چیز رو به راه است !نگران من نباش ...تنها ،گاهی بغضی می آید.
خاطره ای روی گونه هایم می لغزد چین و چروک های چهره ام را می نوازد و می افتد به دامن دلتنگی هایم !و دلم مثل ماهی بیقرار تشنه ای با اشک ها جان می گیرد ...
نگران من نباش ...همه چیز رو به راهست !گیسوانم بوی زمستان می دهد و دست هایم مثل شاخه های درختان سرمازده خشک و بی حاصل شده اند ...
چشم هایم مثل دو تخته سنگ که هر لحظه بیم سقوطشان باشد بر صورت استخوانی ام سنگینی می کنند ...ترک خورده ...در آستانه ی ریختنم !
نگران من نباش ...همه چیز رو به راه هست !آنقدر ها هم تنها نیستم !قاصدک ها هنوز گاه و بیگاه خودشان را به پنجره ام می کوبند ...و گنجشک ها به هوای دانه ای سری به خانه ام می زنند ...پیر شده ام ...به اندازه ی هزار سال درد ...خستگی ...

اما نگران من نباش ...قول می دهم زودتر از آخرین باران پاییزی خیال رفتن به سرم نزند ...یا تو زودتر خواهی آمد یا باران ...

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: دو شنبه 4 دی 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

همه چیز رو به راه است !نگران من نباش ...تنها ،گاهی بغضی می آید.
خاطره ای روی گونه هایم می لغزد چین و چروک های چهره ام را می نوازد و می افتد به دامن دلتنگی هایم !و دلم مثل ماهی بیقرار تشنه ای با اشک ها جان می گیرد ...
نگران من نباش ...همه چیز رو به راهست !گیسوانم بوی زمستان می دهد و دست هایم مثل شاخه های درختان سرمازده خشک و بی حاصل شده اند ...
چشم هایم مثل دو تخته سنگ که هر لحظه بیم سقوطشان باشد بر صورت استخوانی ام سنگینی می کنند ...ترک خورده ...در آستانه ی ریختنم !
نگران من نباش ...همه چیز رو به راه هست !آنقدر ها هم تنها نیستم !قاصدک ها هنوز گاه و بیگاه خودشان را به پنجره ام می کوبند ...و گنجشک ها به هوای دانه ای سری به خانه ام می زنند ...پیر شده ام ...به اندازه ی هزار سال درد ...خستگی ...

اما نگران من نباش ...قول می دهم زودتر از آخرین باران پاییزی خیال رفتن به سرم نزند ...یا تو زودتر خواهی آمد یا باران ...

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: دو شنبه 4 دی 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

دارم به مرگ می رسم

از  خستگی ها

در این اتاق کوچک

که قبرستان رویاهای من است !

و فال می گیرم فردا را

با غزل هایی که در سوگ آرزوهایم

 بغض شدند   

              و به پای اشک هایم سپید ...

فال می گیرم فردا را

که رنگ امروز

               رنگ چشم های من است

خواب می بینم  پروانه هایی را

که تابوت سنگینی از قاصدک ها را

                                 بر دوش می کشند ...

در هیاهوی باد و باران

پیراهنی سپید می رقصد

زنی گیسوانش را آتش می زند

                         می گرید و گم می شود ...

فال می گیرم فردا را

در سوگ رویاهایم

و معلق می شوم در این زندگی

شبیه بادبادکی 

             که باد از دست کودکی ربوده باشد ...

 

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: دو شنبه 3 دی 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

آسمان بی تو سیاه است

ابرها بی تو می گریند

تا به کدامین سحر

از پشت پنجره های باران زده

چشم به کوچه های غربت

که گویی هرگز انتهایی ندارند خیره شوم...

                            چشم هایم دیگر رنگ و رویی ندارند

کوچه های بی انتهای غربت

از انبوه اشک هایم

به دریاچه ی آرزوهای گم شده تبدیل شده اند

دریاچه ای که پر از آرزوهای غرق شده است...

                      تا به کدامین سحر

با اشک چشمانم

که پر از اندوه جدایی است

دریاچه های غربت را سیراب کنم...

                      بریده ام از غم سال ها انتظار

بریده ام از آوردن خاطراتت

فقط با چشمانی بسته و اشک آلود...

دیگر ستاره هایم در آسمان آرزوهایم

برایم چشمک نمی زنند

گویی آنها نیز از پس سال ها انتظار

به خوابی ابدی فرو رفته اند...

                      دیگر بس است...بیا ستاره شب های من...

دست هایت را به من بسپار...

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: دو شنبه 2 دی 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

رفتی و من

تنهای تنها در این شب های غربت

                فقط می گریم.

سال هاست که از پشت پنجره ای کهنه

به مسیر آمدنت می نگرم

سال هاست که دیگر اشکی از چشمانم نمی آید

گویی آنها به دریاچه ای خشک تبدیل شده اند.

فاصله بین من و تو را

تنها نفس ها آفریدند

دست هایی که به امید دیدار فردا

                                    از هم دور شدند

این راز تمام کوچه های خلوتی است

که انتهای بن بست خود را

با قدم های عاشقان

                      پرواز می کنند...

پس از تو من

مسافر دوره گردی شده ام

مانند پری در باد

که اندوه قاصدک ها را به دوش می کشم

وقتی بر شانه های باد بوسه می زنند

دوره گردی مانده در راه فردا

که سهم خوشبختی اش را

با انتظار آمدنت

شهر به شهر

کوچه به کوچه

                 می گرید...

                 و تو خیال می کنی هنوز باران می بارد...

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: دو شنبه 1 دی 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

چشمانم دیگر رنگ و رویی ندارند. چشمانی که از پس سال ها انتظار رنگی جز تاریکی تنهایی را نمی بینند.چشمانم را بسته ام چشمانی که جز تاریکی غروب عشق چیزی را نمی بینند.تا کی چشمانم را به امید دیدن تو باز بگذارم.

شب های تنهایی ام را به امید لحظه ای با تو بودن سپری می کنم. تا کی این بغض شیشه ای را در گلویم حبس کنم.شاید دیگر فرصتیبرای انتظار نمانده.سکوت عشق مرا می خواند.دستانم را به او می سپارم تا شاید دست هایت را در تاریکی عشق به من بسپارد.

دریای عشق روزی از سرازیرشدن اشک های تنهایی من سیراب می شد اما اکنون اشکی برای من نمانده که در راه عشق سرازیر شود.هر شب از پشت پنجره اتاقم به کوچه ای می نگرم که سال هاست چشم انتظار عبور رهگذری از دیار غربت است.
دفتر خاطراتم دیگر برگ هایی برای نوشتن روزهای انتظارم ندارند.شاید دیگر نوبت من رسیده است که درآتش عشق مانند پروانه ای که به دور شمع پر پر می زند بسوزم.نفسی برایم باقی نمانده که کوچه های غربت را یکی یکی گذرانده و به تو برسم.

باید به دنبال راه دیگری بود راهی که ممکن است هیچ وقت به پایان آن نرسم.
سرگذشتم را به یاد آور عشق با من چه کردی که اکنون نایی برای ماندن ندارم.
من از دوراهی تنهایی و تو تنهایی را بر می گزینم و از این مسیر به تو می رسم.چه کوچه های غریبی است که در تنهایی سکوت می گذرانم.اما نوری سیاه مرا به گذراندن کوچه های تنهایی امیدوار می کند.

آیا خواهم توانست این کوچه های غریب را سپری کنم. نمی دانم... شاید نتوانم...

 

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: یک شنبه 15 آبان 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

آسمان دیگر برای من ستاره ای ندارد.ستاره هایی که گذشته یکی یکی برای من چشمک می زدند.امروز ستاره من نوری ندارد. هر شب در آسمان می گردم تا شاید ستاره ام را ببینم که چشمک بزند اما دریغ... فقط سیاهی نصیب من می شود.تا کی باید را های آسمان هارا در تاریکی شب به دنبال نوری طی کنم.دیگر خسته شده ام خسته ام از دیدن رد پاهایم که آسمان را برای پیدا کردن ستاره ام سپری کرده اند.

شاید باید در جایی دیگر به دنبالش بگردم. کوچه های غربت را یکی یکی گذرانده ام .چه شب هایی که در تاریکی های غربت به دنبال نوری گذرانده ام اما چشمانم در حسرت دیدن ذره ای نور خشک شده اند. از پنجره اتاقم باران را می نگرم که آهسته آهسته رد پاهایم را که به دنبال روزنه نوری بود با خود می شوید و می برد. دیگر نمی توانم ادامه دهم.

آن قدر مسیر آمدنت را رفته و آمده ام که دیگر توانی برایم نمانده. شاید باد برایم خبری داشته باشد. سال هاست که منتظرم اما نشانی از باد نیست. گویی او راهش را گم گرده در این آسمان بی کران.اما من تا آخرین لحظه ها هم در انتظارش خواهم ماند. دیگر دیر شده است باید راه دیگری را برگزینم که از این تاریکی های غربت بگریزم اما کدامین راه. آیا راهی هم برایم باقی مانده است. نمی دانم...

اما این را خوب می دانم که باید به دنبال ستاره ای گشت که فقط برای خودم چشمک یزند. ستاره هایی که پرنور هستند برای همه چشمک می زنند. اما من ستاره ای را می خواهم که چشمکش فقط برای من باشد... آیا این ستاره را خواهم یافت یا در انتظارش باید سال های سال در انتظار بمانم...ستاره ای که من هم برایش تک ستاره باشم...

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: یک شنبه 15 آبان 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

باران که می‌بارد، میل در آغوش کشیدنت و بوسیدنت افزون می‌شود و شعله‌های سرکش این میل جانم را می‌سوزاند. زیر باران می‌روم و خیره به آسمان آرزو می‌کنم: ای کاش کنارم بودی دلارام من

زیر این باران دوشادوش هم و دست در دست هم... عاشقتر از همیشه، شیداتر و دیوانه‌تر... فارغ از همه بایدها و نبایدهای عالم، فارغ از حس پشیمانی و پریشانی... شاید مست مست، شاید مدهوش و مخمور، شاید...

آری رها... رها از همه بندهای این جسم و این عالم، رها از همه خط قرمزها و تابلوهای ممنوع... رها از هر چه قانون و قاعده و محدوده... تو نیز عاشق‌تر و شیداتر... تو نیز مخمور و مست... اندکی عاشقانه‌تر زیر این باران بمان ابر را بوسیده‌ام تا بوسه‌ بارانت کند...

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: یک شنبه 15 آبان 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

همه چیز رو به راه است !نگران من نباش ...تنها ،گاهی بغضی می آید.
خاطره ای روی گونه هایم می لغزد چین و چروک های چهره ام را می نوازد و می افتد به دامن دلتنگی هایم !و دلم مثل ماهی بیقرار تشنه ای با اشک ها جان می گیرد ...
نگران من نباش ...همه چیز رو به راهست !گیسوانم بوی زمستان می دهد و دست هایم مثل شاخه های درختان سرمازده خشک و بی حاصل شده اند ...
چشم هایم مثل دو تخته سنگ که هر لحظه بیم سقوطشان باشد بر صورت استخوانی ام سنگینی می کنند ...ترک خورده ...در آستانه ی ریختنم !
نگران من نباش ...همه چیز رو به راه هست !آنقدر ها هم تنها نیستم !قاصدک ها هنوز گاه و بیگاه خودشان را به پنجره ام می کوبند ...و گنجشک ها به هوای دانه ای سری به خانه ام می زنند ...پیر شده ام ...به اندازه ی هزار سال درد ...خستگی ...

اما نگران من نباش ...قول می دهم زودتر از آخرین باران پاییزی خیال رفتن به سرم نزند ...یا تو زودتر خواهی آمد یا باران
..

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: یک شنبه 15 آبان 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

آسمان بی تو سیاه است

ابرها بی تو می گریند

تا به کدامین سحر

 

از پشت پنجره های باران زده

 

چشم به کوچه های غربت

 

که گویی هرگز انتهایی ندارند خیره شوم...

 

                            چشم هایم دیگر رنگ و رویی ندارند

 

کوچه های بی انتهای غربت

 

از انبوه اشک هایم

 

به دریاچه ی آرزوهای گم شده تبدیل شده اند

 

دریاچه ای که پر از آرزوهای غرق شده است...

 

                      تا به کدامین سحر

 

با اشک چشمانم

 

که پر از اندوه جدایی است

 

دریاچه های غربت را سیراب کنم...

 

                      بریده ام از غم سال ها انتظار

 

بریده ام از آوردن خاطراتت

 

فقط با چشمانی بسته و اشک آلود...

 

دیگر ستاره هایم در آسمان آرزوهایم

 

برایم چشمک نمی زنند

 

گویی آنها نیز از پس سال ها انتظار

 

به خوابی ابدی فرو رفته اند...

 

                      دیگر بس است...بیا ستاره شب های من...

دست هایت را به من بسپار...

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: یک شنبه 15 آبان 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀


 

عشق یعنی ... نتونی صبر کنی تا کسی شما رو به هم معرفی کنه

عشق یعنی ... همون سلام اول.

عشق یعنی ... چیزی مثل تنفس در هوای پاک کوهستان.

عشق یعنی ... یک موهبت طبیعی که باید اونو پرورش داد.

عشق یعنی ... به هزار زبون بهش بگی دوستت دارم .

عشق یعنی ... انفجار احساسات.

عشق یعنی ... وقتی دلت می ره نتونی جلوشو بگیری. 

عشق یعنی ... جذب شخصیتش بشی.

عشق یعنی ... وقتی تو از اون بخوای که مرد زندگیت بشه.

عشق یعنی ... ترو ببخشه و یه فرست دیگه بهت بده. 

عشق یعنی ... وقتی من و تو ما می شیم

عشق یعنی ... حاصل جمع دو انسان

عشق یعنی ... کسی رو داشته باشی که مواظب هیکلت باشه

عشق یعنی ... مایه قوت قلب

عشق یعنی ... شادی و نشاط

عشق یعنی ... کسی که دلتو می بره 

عشق یعنی ... جواهر قیمتی خودتو به دست بیاری.

عشق یعنی ... غذا رو شریکی خوردن. 

عشق یعنی ... توی ذهنت خودتو با اون مجسم کنی.

عشق یعنی ... وقتی توی انتخابت شک نداری.

عشق یعنی ... فرار کردن به دنیای خصوصی خودتون.

عشق یعنی ... هر روز به بهونه ای جشن گرفتن. 

عشق یعنی ... در موفقیت هم شریک بودن.

عشق یعنی ... خاطرات خوشی را که با هم داشتین بشماری تا خوابت ببره.

عشق یعنی ... عکس عشقت یه جایی جلوی شماته.

عشق یعنی ... بوی عطرش از خاطرت نره.

عشق یعنی ... از خودت بپرسی چرا دم به ساعت بهت زنگ نمی زنه.

عشق یعنی ... وحشتی از بودن با اون نداری. 

عشق یعنی ... خوبی هاشوهم درکنار بدی هاش ببینی.

عشق یعنی ... یه عالمه حرفو با یه اشاره گفتن.

عشق یعنی ... یه کیک خونگی برای روز تولدش.

عشق یعنی ... تمام توجهت به اون باشه.

عشق یعنی ... کسی رو داشته باشی که ازت محافظت کنه.

عشق یعنی ... هلش بدی توی مسیر درست.

عشق یعنی ... گرفتن یه پرستار برای بچه .

عشق یعنی ... یادت نره که هر کسی باید بتونه عقیدشو بگه.

عشق یعنی ... توی پرداخت صورت حساب کمکش کنی.

عشق یعنی ... یه قرار ملاقات خیلی مهم.

عشق یعنی ... با هم تاب خوردن. 

عشق یعنی ... چیزی که کمک می کنه تا دل شکسته رو دوباره درمون کنی.

عشق یعنی ... با هم ارتباط قلبی داشتن.

عشق یعنی ... با هم موسیقی رمانتیک گوش دادن.

عشق یعنی ... یکی همیشه با یه کادو و هدیه کوچولو بیاد. 

عشق یعنی ... بعضی وقتا بی حوصله شدن.

عشق یعنی ... روی هم اسمای قشنگ گذاشتن.

عشق یعنی ... چیزی که شما رو ثروتمندترین آدمای روی زمین می کنه.

عشق یعنی ... اولین کسی که زنگ میزنه ببینه تو رسیدی خونه یا نه.

عشق یعنی ... از اینترنت بیرون اومدن وکامپیوتر رو خاموش کردن و با هم به گشت و گذار رفتن.

عشق یعنی ... وقتی نشونه ها امید بخشن.

عشق یعنی ... شمع ومهتاب وستاره ها. 

عشق یعنی ... وقتی دل پادشاهی می کنه.

عشق یعنی ... وقتی اطمینان پیدا میکنی که اون مرد دلخواهته.

عشق یعنی ... وقتی مردی به دختر دلخواهش برمی خوره. 

عشق یعنی ... کم کردن فاصله ها.

عشق یعنی ... کلید یه رابطه محکم

عشق یعنی ... دو تایی سوار یه ماشین قوی توی پستی و بلندی ها. 

عشق یعنی ... همیشه برای زنگ زدن به هم وقت پیدا کنید.

عشق یعنی ... برای تولدش درست همون چیزی رو که دوست داره بهش هدیه بدی.

 عشق یعنی ... دلت بخواد هدیه ای به اون بدی که مثل یه گنج نگهش داره.

عشق یعنی ... به اون نشون بدی که واقعا درکش می کنی. 

عشق یعنی ... وقتی با هم مشکل پیدا می کنید به حرفای هم خوب گوش کنید.

عشق یعنی ... وقتی باهاش قرار داری حسابی به خودت برسی.

عشق یعنی ... مثل توی قصه ها رمانتیک بودن. 

عشق یعنی ...  براش یه نامهء رمانتیک بفرستی.

عشق یعنی ... بعضی وقتا دل همدیگه رو شکستن.

عشق یعنی ... احساس کنی که همهء دور و برت روعشق گرفته.

عشق یعنی ... چیزی که از کلمات قویتره.

عشق یعنی ... روی دریای خوشبختی شناور بودن. 

عشق یعنی ... بعضی وقتا جز ماه غمزده همدمی نداشته باشی.

عشق یعنی ... جادوش کنی.

عشق یعنی ... کسی رو داشته باشی که لحظات قشنگ زندگیت رو باهاش شریک بشی.

عشق یعنی ... وقتی توی دنیا هیچ چیز جز خودتون دو تا اهمیت نداره.

عشق یعنی ... دو چهره خندون.

عشق یعنی ... یه بازی که تمومی نداره.

عشق یعنی ... چیزی مثل برنده شدن توی بازی.

عشق یعنی ... وقتی شب مهتاب برات شعر می خونه.

عشق یعنی ... احساس کنی پاهات رو زمین بند نیست. 

عشق یعنی ... به جای اینکه بره ها رو بشماری آنقدر به اون فکر کنی تا خوابت ببره.

عشق یعنی ... حرفشو باور کنی.

عشق یعنی ... تو گوش هم زمزمه کردن.

 

 

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: چهار شنبه 4 آبان 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

مرگ من روزی فراخواهد رسید

در بهاری روشن از امواج نور.در زمستانی غبار الود و دور یا خزانی خالی از فریاد و شور

مرگ من روزی فراخواهد رسید

روزی از این تلخ و شیرین روزها.روز پوچی همچو روزان دگر.سایه ی امروز و دیروزها

دیدگانم همچو دالانهای تر.گونه هایم همچو مرمرهای سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد برد

خاک میخواند مرا.مردم به خویش میرسند از ره که در خاکم نهند

آه....

شاید عاشقانم نیمه شب گل بروی گور غمناکم نهند

چشم تو در انتظار نامه ای خیره میماند

بی تو و دور از ضربه های قلب تو قلب من میپرسد آنجا زیر خاک

بعدها نام مرا باران و باد نرم میشویند از رخسار سنگ

گور من گمنام می ماند بر راه

فارغ از افسانه های نام و ننگ....

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: چهار شنبه 4 آبان 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

عشق در لحظه پدید می آید اما دوست داشتن در امتداد زمان.

عشق معیارها را در هم میریزد ولی دوست داشتن بر پایه ی معیارها بنا می شود.

عشق ویران کردن خویش است اما دوست داشتن ساختنی عظیم.

عشق ناگهان و ناخواسته شعله می کشد اما دوست داشتن از شناختن سرچشمه میگیرد.

عشق قانون نمی شناسداما دوست داشتن اوج احترام به مجموعه ای از قوانین طبیعی است.

عشق فوران می کند چون آتش اما دوست داشتن جاری می شود چون رودخانه.

پس دوستت دارم....

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: چهار شنبه 4 آبان 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀


اشکی برای شوق

 

 

شوقی برای درس

 

 

درسی برای میز

 

 

میزی برای کار

 

 

کاری برای نان

 

 

نانی برای تخت

 

 

تختی برای خواب

 

 

خوابی برای مرگ

 

 

مرگی برای سنگ

 

 

سنگی برای یاد

 

یادی برای اشک . . .

 

 

این است مفهوم زندگی....

 

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

دردهاي من
جامه نيستند
تا ز تن در آورم
چامه و چكامه نيستند
تا به رشته ي سخن درآورم
نعره نيستند
تا ز ناي جان بر آورم
دردهاي من نگفتني
دردهاي من نهفتني است
دردهاي من
گرچه مثل دردهاي مردم زمانه نيست
درد مردم زمانه است
مردمي كه چين پوستينشان
مردمي كه رنگ روي آستينشان
مردمي كه نامهايشان
جلد كهنه ي شناسنامه هايشان
درد مي كند
من ولي تمام استخوان بودنم
لحظه هاي ساده ي سرودنم
درد مي كند
انحناي روح من
شانه هاي خسته ي غرور من
تكيه گاه بي پناهي دلم شكسته است
كتف گريه هاي بي بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است

 

قیصر امین پور

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: دو شنبه 25 مهر 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

CopyRight| 2009 , nabzeeshgh.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com