عشق یعنی سالها تنها زیر خاک


سلام به همه دوستانی که تو این چند ماه پیدا کردم

به همه دوستانی که با پیاماشون شادم میکردن.

راستش یه چند وقتیه که دیگه حال اپ رو ندارم از طرفی هم نویسنده دو تا وبم نمیتونم برسم.به خاطر همینم از همه دوستام خداحافظی میکنم و ازشون میخوام که اگه تو این مدت حرفی زدم که ناراحتشون کرده منو به بزرگی خودشون ببخشن.

دلم برا همتون تنگ میشه

اگه یه موقع خواستین بهم سر بزنین منو اینجا میتونین پیدا کنین.

 

montazer.mahdi.loxblog.com

 

*****************************************
خداحافظ همین حالا ، همین حالا که من تنـــــهام


خداحافظ به شرطی که بفهمی ، تر شده چشمام


خداحافظ کمی غمگیـــن بــه یاد اون همه تردید


بـــــه یاد آسمونی کـــــه منـــو از چشم تو می دید


اگه گفتم خداحافظ نه اینکه رفتنت سـاده است


نه اینکه میشـــه باور کـــرد دوباره آخـــر جاده است


خداحافظ واســـه اینکـــه نبندی دل بـــه رویــاها

خدا حافظ واسه اینکه


بدونــی بی تـــو و بـــا تـــــو همینه رســم این دنیـا


خداحافظ ... خداحافظ ... همین حالا !

 

 

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: سه شنبه 17 مرداد 1398برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀


 

من دیگه خسته شدم بس كه چشمام بارونیه     از دلم تاكی فضای غصه رو مهمونیه              
من دیگه بسه برام تحمل این همه غم               بسه جنگ بی ثمر برای هر زیاد و كم

وقتی فایده ای نداره . غصه خوردن واسه چی       واسه عشقهای تو خالی ساده مردن واسه چی
نمیخوام چوب حراجی رو به قلبم بزنم                 نمیخوام گناه بی عشقی بیفته گردنم

نمیخوام دربه در پیچ و خم این جاده شم               واسه آتیش همه یه هیزم آماده شم
یا یه موجود كم و خالی پرافاده شم                      وایسا دنیا ، وایسا دنیا من میخوام پیاده شم

همه حرف خوب میزنند اما كی خوبه این وسط        بد و خوبش به شما ما كه رسیدیم ته خط
قربونت برم خدااا چقدر غریبی رو زمین                   آره دنیا ما نخواستیم دل با خودت ندیییم

نمیخوام دربه در پیچ و خم این جاده شم                واسه آتیش همه یه هیزم آماده شم
یا یه موجود كم و خالی پرافاده شم                       وایسا دنیا ، وایسا دنیا من میخوام پیاده شم

این همه چرخیدی و چرخوندی آخرش چی شد      اون بلیت شانس داره بگو قسمت كی شد
همه درویش همه عارف جای عاشق پس كجاست   این همه طلسم وبدی جای خوش توكجاست؟


 


نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: دو شنبه 18 ارديبهشت 1398برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

مادرم همیشه از من می‌پرسید: مهمترین عضو بدنت چیست؟


طی سال‌های متمادی، با توجه ...به دیدگاه و شناختی که از دنیای پیرامونم کسب می‌کردم،

پاسخی را حدس می‌زدم و با خودم فکر می‌کردم که باید پاسخ صحیح باشد

وقتی کوچکتر بودم، با خودم فکر کردم که صدا و اصوات برای ما انسان‌ها بسیار اهمیت دارند،

بنابراین در پاسخ سوال مادرم می‌گفتم: مادر، گوش‌هایم

او گفت: نه، خیلی از مردم ناشنوا هستند. اما تو در این مورد باز هم فکر کن، چون من باز

هم از تو سوال خواهم کرد

چندین سال سپری شد تا او بار دیگر سوالش را تکرار کند. من که بارها در این مورد فکر کرده

بودم، به نظر خودم، پاسخ صحیح را در ذهن داشتم. برای همین، در پاسخش گفتم: مادر،

قدرت بینایی برای هر انسانی بسیار اهمیت دارد. پس فکر می‌کنم چشم‌ها مهمترین عضو

بدن هستند

او نگاهی به من انداخت و گفت: تو خیلی چیزها یاد گرفته‌ای، اما پاسخ صحیح این نیست،

چرا که خیلی از آدم‌ها نابینا هستند.

من که مات و مبهوت مانده بودم، برای یافتن پاسخ صحیح به تکاپو افتادم

چند سال دیگر هم سپری شد. مادرم بارها و بارها این سوال را تکرار کرد و هر بار پس از

شنیدن جوابم می‌گفت: نه، این نیست. اما تو با گذشت هر سال عاقلتر می‌شوی، پسرم.

سال قبل پدر بزرگم از دنیا رفت. همه غمگین و دل‌شکسته شدند

همه در غم از دست رفتنش گریستند، حتی پدرم گریه می‌کرد. من آن روز به خصوص را به یاد

می‌آورم که برای دومین بار در زندگی‌ام، گریه پدرم را دیدم

وقتی نوبت آخرین وداع با پدر بزرگ رسید، مادرم نگاهی به من انداخت و پرسید: عزیزم، آیا تا

به حال دریافته‌ای که مهمترین عضو بدن چیست؟

از طرح سوالی، آن هم در چنان لحظاتی، بهت زده شدم. همیشه با خودم فکر می‌کردم که

این، یک بازی بین ما است. او سردرگمی را در چهره‌ام تشخیص داد و گفت: این سوال خیلی

مهم است. پاسخ آن به تو نشان می‌دهد که آیا یک زندگی واقعی داشته‌ای یا نه

برای هر عضوی که قبلاً در پاسخ من گفتی، جواب دادم که غلط است و برایشان یک نمونه

هم به عنوان دلیل آوردم

اما امروز، روزی است که لازم است این درس زندگی را بیاموزی

او نگاهی به من انداخت که تنها از عهده یک مادر بر می‌آید. من نیز به چشمان پر از اشکش چشم دوخته بودم. او گفت: عزیزم، مهمترین عضو بدنت، شانه‌هایت هستند

پرسیدم: به خاطر اینکه سرم را نگه می‌دارند؟

جواب داد: نه، از این جهت که تو می‌توانی سر یک دوست یا یک عزیز را، در حالی که او گریه

می‌کند، روی آن نگه داری

عزیزم، گاهی اوقات در زندگی همه ما انسان‌ها، لحظاتی فرا می‌رسد که به شانه‌ای برای

گریستن نیاز پیدا می‌کنیم. من دعا می‌کنم که تو به حد کافی عشق و دوستانی داشته

باشی، که در وقت لازم، سرت را روی شانه‌هایشان بگذاری و گریه کنی

از آن به بعد، دانستم که مهمترین عضو بدن انسان، یک عضو خودخواه نیست. بلکه عضو

دلسوزی برای خالی شدن دردهای دیگران بر روی خودش است




مردم گفته هایت را فراموش خواهند کرد، مردم اعمالت را فراموش خواهند کرد، اما آنها هرگز

احساسی را که به واسطه تو به آن دست یافته‌اند، از یاد نخواهند برد ، خوب یا بد

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

وضع ما در گردش دنیا چه فرقی می کند                  زندگی یا مرگ ، بعد از ما چه فرقی می کند

  ماهیان روی خاک و ماهیان روی اب                   وقت مردن ، ساحل و دریا چه فرقی میکند

  سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست              جای ما اینجاست یا انجا چه فرقی میکند ؟

  یاد شیرین تو بر من زندگی را تلخ کرد                   تلخ وشیرین جهان اما چه فرقی می کند

  هیچکس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست               خانه ی ما با بیابانها چه فرقی می کند

  مثل سنگی زیر اب از خویش می پرسم مدام             ماه پایین است یا بالا چه فرقی می کند ؟

  فرصت امروز هم با وعده ی فردا گذشت                  بی وفا امروز با فردا چه فرقی می کند

 

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

 

 

 

 

عشق يعني حسرت شبهاي گرم
عشق يعنــي يــــاد يك روياي نرم

                                          عشق يــــعني يــك بيـابـان خــــاطره 
                                          عشق يعني چهارديواري بدون پنجره

عشق يعنـي گفتنـي با گوش كر
                                                                                   عشق يعني ديدني با چشم كور

                                          عشق يعني غرقه گشتن در سـراب
                                          عشق يعني حلقه هاي بي حساب

عشق يعني تا ابد بي سرنوشت
عشق يــعنــي آخــر خـط بـهشت

                                           عشق يعني گم شدن در لحظه ها
                                           عشق يعني آبــــــي بـــي انتــــــها

                                                                                 عشق يعنــي زرد تنــها و غــريب 
                                                                                 عشق يعني سرخي ظاهر فريب

                                            عشق يعني هر چه تنها ماندنيست 
                                            عشق يعني هرچه را دل كنـدنيست

عشق يعني يك سئوال بي جواب
عشق يعني راه رفتن توي خــواب

                                              عشق يعنـي تـكيه بر بازوي باد
                                              عشق يعني حسرتت پاينده باد

                                                                       عشق يعني خسته بودن از فريب زندگي 
                                                                        عشق يعني درد بــردن از غــم بـــالندگي

                                    

 

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

تو اگر خواهی که ببینی حالم به میخانه بیا به میخانه بیا

ز سر مستی چو دل مجنونم تو دیوانه بیا

به خلوت شب بی سحرم دمی به عالم بیخبرم

خنده به لب خون بر دل چو پیمانه بیا چو پیمانه بیا

مست از غم عشقم تنها بنشستم افتاده ز مستی پیمانه ز دستم

زبان به سخن بگشاده دلم در آتش می افتاده دلم 

ز جان به غمت تن داده دلم

تو اگر خواهی که ببینی حالم به میخانه بیا به میخانه بیا

ز سر مستی چو دل مجنونم تو دیوانه بیا تو دیوانه بیا

بازا تا که مگر یک نفس به دادم برسی

بر افسرده دلان جان دهد دم همنفسی

گاهی تو پنهانی چون مستی در صحبا

گاهی هم پیدایی همچون می در مینا

ای آرام دلم من در دام دلم حیرانم به کار دل بازا غمگسار دل

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته‌ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نام‌هایشان
جلد کهنه‌ی شناسنامه‌هایشان
درد می‌کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه‌های ساده‌ی سرودنم
درد می‌کند

انحنای روح من
شانه‌های خسته‌ی غرور من
تکیه‌گاه بی‌پناهی دلم شکسته است
کتف گریه‌های بی‌بهانه‌ام
بازوان حس شاعرانه‌ام
زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه‌ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟

درد
رنگ و بوی غنچه‌ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگ‌های تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می‌زند ورق
شعر تازه‌ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می‌زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟ 
                           

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

دردم از يار است و درمان نيز هم
دل فدای او شد و جان نيز هم
اين که می‌گويند آن خوشتر ز حسن
يار ما اين دارد و آن نيز هم
ياد باد آن کو به قصد خون ما
عهد را بشکست و پيمان نيز هم
دوستان در پرده می‌گويم سخن
گفته خواهد شد به دستان نيز هم
چون سر آمد دولت شب‌های وصل
بگذرد ايام هجران نيز هم
هر دو عالم يک فروغ روی اوست
گفتمت پيدا و پنهان نيز هم
اعتمادی نيست بر کار جهان
بلکه بر گردون گردان نيز هم
عاشق از قاضی نترسد می بيار
بلکه از يرغوی ديوان نيز هم
محتسب داند که حافظ عاشق است
و آصف ملک سليمان نيز هم

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

امشب در خلوت تنهایی ام آهسته بی تو گریستم

کاش صدای هق هق گریه ام را باد به تو می رساند…

تا بدانی که بی تو چه میکشم

کاش قاصدک به تو می گفت که در غیاب تو

رودی از اشک به راه انداخته ام….

و کاش پرنده ی سوخته بال عاشق از جانب من

به تو این پیغام را می رساند که:

امید و آرزوهایم بی تو آهسته آهسته

در حال فرو ریختن است.

 

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

نمی توانم به ابر ها دست بزنم و به خورشید برسم

هیچ کاری را که تو می خواستی انجام دهم

انگار من ان نیستم که تو می خواهی برای اینکه نمی توانم  به ابر ها دست بزنم  و به خورشید برسم

نمی توانم به عمق افکارت راه یابم و خواسته های تو را حدس بزنم

برای یافتن ان چه تو در رویا ی انی کاری از دست من برنمی اید

می گویی اغوشت باز است ولی خدا میداند برای که...

پس عزیزم با من وداع کن و برو....

اگر گسی حال و روزم را پرسید بگو: او کسی بود که نتوانست به ابر ها دست بزند و به خورشید برسد...

 

نویسنده: عاشق تنها ׀ تاریخ: دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

CopyRight| 2009 , nabzeeshgh.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com